ذخیره. پس انداز. یخنی. ذخر. - پس دست خود داشتن و پس دست نگاه داشتن، ذخر. اذخار. ذخیره کردن برای موقع احتیاج. پس انداز کردن. یخنی نهادن. - پس دست کردن، پنهان کردن. اندوختن. ذخیره نهادن: وگر بخانه زری ماند زن کند پس دست. امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ رشیدی)
ذخیره. پس انداز. یخنی. ذخر. - پس دست خود داشتن و پس دست نگاه داشتن، ذخر. اذخار. ذخیره کردن برای موقع احتیاج. پس انداز کردن. یخنی نهادن. - پس دست کردن، پنهان کردن. اندوختن. ذخیره نهادن: وگر بخانه زری ماند زن کند پس دست. امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ رشیدی)
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری سپید دشت و 15 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. معتدل. مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا مالروست. ساکنین از طایفۀ پاپی هستند و در ساختمان سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری سپید دشت و 15 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. معتدل. مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا مالروست. ساکنین از طایفۀ پاپی هستند و در ساختمان سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
آن که با دست چپ بهتر و بیشتر کار کند. کسی که با دست چپ کار میکند. (ناظم الاطباء). چپه. (ناظم الاطباء). احدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الفک. اعفت. اعسر. الفت. (منتهی الارب). چپ دست. چپل. رجوع به چپ و چپ دست و چپه شود
آن که با دست چپ بهتر و بیشتر کار کند. کسی که با دست چپ کار میکند. (ناظم الاطباء). چپه. (ناظم الاطباء). احدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اَلفَک. اعفت. اعسر. الفت. (منتهی الارب). چپ دست. چپل. رجوع به چپ و چپ دست و چپه شود
په سستاس (سوماتوفیلاکس). نام مردی مقدونی از یاران اسکندر و کسی که در جنگ مالیان اسکندر را نجات داد. وی آنجا نخست کسی بود که اسکندر را با سپر پوشید. پس از مرگ اسکندر در تقسیم ثانوی ولایات، پارس بالاخص نصیب این مرد گردید. (ایران باستان ج 2 ص 1357، 1825، 1827، 1875، 1884، 1885، 1893 و ج 3 ص 1993، 2008 تا 2010، 2013، 2014، 2016، 2020 و 2030)
په سستاس (سوماتوفیلاکس). نام مردی مقدونی از یاران اسکندر و کسی که در جنگ مالیان اسکندر را نجات داد. وی آنجا نخست کسی بود که اسکندر را با سپر پوشید. پس از مرگ اسکندر در تقسیم ثانوی ولایات، پارس بالاخص نصیب این مرد گردید. (ایران باستان ج 2 ص 1357، 1825، 1827، 1875، 1884، 1885، 1893 و ج 3 ص 1993، 2008 تا 2010، 2013، 2014، 2016، 2020 و 2030)
مخفف پیوسته. همیشه. دایم. دایماً: چون چاشت کند بخویشتن پیوست تو ساخته باش کار شامش را. ناصرخسرو. لیک رازی است در دلم پیوست روز و شب جان نهاده بر کف دست. سنائی. تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم. سوزنی. برین بود و برین بوده ست پیوست. سوزنی. ای که خواهی توانگری پیوست تا ازآن ره رسی به مهتریی. رشید وطواط. از نسیم شمایلت پیوست در خوی خجلت است آهوی چین. ظهیرالدین فاریابی. خواجه اسعد چو می خورد پیوست طرفه شکلی شود چو گردد مست. خاقانی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. خاقانی. سلطان پیوست آن (سر ابریق باباطاهر) در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی. (راحهالصدور راوندی). ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نا اهل و اهلی میزنم دست. نظامی. طبیب ارچند گیرد نبض پیوست ببیماری بدیگر کس دهد دست. نظامی. ازآن بد نقش او شوریده پیوست که نقش دیگری بر خویشتن بست. نظامی. ببزم شاهش آوردند پیوست بسان دستۀگل دست بر دست. نظامی. وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست بود در بزمگه شان تیغ در دست. نظامی. از پی دشمنان شه پیوست میدوم جان و تیغ بر کف دست. نظامی. مرا شیرین بدان خوانند پیوست که بازیهای شیرین آرم از دست. نظامی. هر شکر پاره شمعی اندر دست شکر و شمع خوش بود پیوست. نظامی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. نظامی. من زین دو علاقۀ قوی دست در کش مکش اوفتاده پیوست. نظامی. آنجا که خرابیست پیوست هم رسم عمارتی دراو هست. نظامی. او را بر خویش خواند پیوست هر ساعت سود بر سرش دست. نظامی. بگذار این همه را گر بتکلف شنوی نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست. شمس الدین کیشی. پیوست کسی خوش نبود در عالم جز ابروی یار من که پیوسته خوش است. (از انجمن آرا). ، دائم. مدام: اگر معشوق آسان دست دادی کجا این لذت پیوست دادی. عطار (اسرارنامه). ، مرکب، مقابل بسیط. (آنندراج). در این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، با صلۀ ’باء’ بمعنی متصل. (آنندراج) : مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر. معزی. - پیوست این نامه، بضمیمۀ آن. ، با کلماتی ترکیب شود چون: خداپیوست، ملحق بخدا. متصل بحق: پست منگر هان و هان این بست را بنگر آن فضل خداپیوست را. مولوی. ، {{فعل}} فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن. رجوع به شواهد پیوستن شود، {{مصدر مرخم، اسم مصدر}} مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال. (فرهنگ نظام) : چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست. (کلیله و دمنه).
مخفف پیوسته. همیشه. دایم. دایماً: چون چاشت کند بخویشتن پیوست تو ساخته باش کار شامش را. ناصرخسرو. لیک رازی است در دلم پیوست روز و شب جان نهاده بر کف دست. سنائی. تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین ترانشاط رفیق و ورا ندیم ندم. سوزنی. برین بود و برین بوده ست پیوست. سوزنی. ای که خواهی توانگری پیوست تا ازآن ره رسی به مهتریی. رشید وطواط. از نسیم شمایلت پیوست در خوی خجلت است آهوی چین. ظهیرالدین فاریابی. خواجه اسعد چو می خورد پیوست طرفه شکلی شود چو گردد مست. خاقانی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. خاقانی. سلطان پیوست آن (سر ابریق باباطاهر) در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی. (راحهالصدور راوندی). ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نا اهل و اهلی میزنم دست. نظامی. طبیب ارچند گیرد نبض پیوست ببیماری بدیگر کس دهد دست. نظامی. ازآن بد نقش او شوریده پیوست که نقش دیگری بر خویشتن بست. نظامی. ببزم شاهش آوردند پیوست بسان دستۀگل دست بر دست. نظامی. وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست بود در بزمگه شان تیغ در دست. نظامی. از پی دشمنان شه پیوست میدوم جان و تیغ بر کف دست. نظامی. مرا شیرین بدان خوانند پیوست که بازیهای شیرین آرم از دست. نظامی. هر شکر پاره شمعی اندر دست شکر و شمع خوش بود پیوست. نظامی. بنیروی تو بر بدخواه پیوست علم را پای باد و تیغ را دست. نظامی. من زین دو علاقۀ قوی دست در کش مکش اوفتاده پیوست. نظامی. آنجا که خرابیست پیوست هم رسم عمارتی دراو هست. نظامی. او را بر خویش خواند پیوست هر ساعت سود بر سرش دست. نظامی. بگذار این همه را گر بتکلف شنوی نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست. شمس الدین کیشی. پیوست کسی خوش نبود در عالم جز ابروی یار من که پیوسته خوش است. (از انجمن آرا). ، دائم. مدام: اگر معشوق آسان دست دادی کجا این لذت پیوست دادی. عطار (اسرارنامه). ، مرکب، مقابل بسیط. (آنندراج). در این معنی برساختۀ دساتیر است. رجوع بحاشیۀ برهان قاطع چ معین شود، با صلۀ ’باء’ بمعنی متصل. (آنندراج) : مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر. معزی. - پیوست این نامه، بضمیمۀ آن. ، با کلماتی ترکیب شود چون: خداپیوست، ملحق بخدا. متصل بحق: پست منگر هان و هان این بست را بنگر آن فضل خداپیوست را. مولوی. ، {{فِعل}} فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن. رجوع به شواهد پیوستن شود، {{مَصدَر مرخم، اِسم مَصدَر}} مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال. (فرهنگ نظام) : چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست. (کلیله و دمنه).
مارسل. درام نویس و مؤلف رمان از مردم فرانسه. مولد او بسال 1862 م. در پاریس و وفاتش بسال 1941 میلادی بود. از تألیفات اوست: دمی ویرژها. نامه های زنان. ویرژ فورتها. وی عضو فرهنگستان فرانسه بود
مارسل. درام نویس و مؤلف رمان از مردم فرانسه. مولد او بسال 1862 م. در پاریس و وفاتش بسال 1941 میلادی بود. از تألیفات اوست: دمی ویرژها. نامه های زنان. ویرژ فورتها. وی عضو فرهنگستان فرانسه بود
چیزی که در زیر پای کوفته و نرم شده باشد لگد مال پی سپر: چنان بنیاد ظلم از کشور خویش بفرمان الهی کرد پیخست... (عنصری)، عاجز درمانده کسی که در جایی گرفتار آید و نتواند رها شدن پیخسته، بد بو متعفن گندیده
چیزی که در زیر پای کوفته و نرم شده باشد لگد مال پی سپر: چنان بنیاد ظلم از کشور خویش بفرمان الهی کرد پیخست... (عنصری)، عاجز درمانده کسی که در جایی گرفتار آید و نتواند رها شدن پیخسته، بد بو متعفن گندیده
هرگز، مبادا، حاشا، معاذالله، پرگس، (بهمت چون فلک عالی بصورت همچو مه رخشا فلک چون او بود ک پر گست، مه چون او (قطران) یا پر گست باد، دور باد، (سخنها که گفتی تو پر گست باد، دل و جان از آن بد کنش پست باد خ) (فردوسی)
هرگز، مبادا، حاشا، معاذالله، پرگس، (بهمت چون فلک عالی بصورت همچو مه رخشا فلک چون او بود ک پر گست، مه چون او (قطران) یا پر گست باد، دور باد، (سخنها که گفتی تو پر گست باد، دل و جان از آن بد کنش پست باد خ) (فردوسی)